ثمین عزیزمثمین عزیزم، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه سن داره
طنین عزیزمطنین عزیزم، تا این لحظه: 5 سال و 6 ماه و 14 روز سن داره

ثمین بهترین هدیه آسمانی

در دوقدمی یکسالگی!

  دختر عزیزم! یک تابستان، یک پاییز و یک زمستان را تجربه کرده ای.... و کم کم یک بهار را نیز تجربه خواهی کرد...   پس از این همه چیز جهان تکراریست، جز مهربانی!     و یا شاید گذشت!     باورم نمی شود....    خوب که فکر می کنم، باورم نمی شود: "کم کم در دو قدمی مادری هستم که یکسال را با کودک دلبندش پشت سر گذاشته!" و لحظه لحظه لمسش کرده، با شمّ  مادری !      خوب تر که فکر میکنم ، نمی توانم تصور کنم روزی مادر نبوده ام ! ....   موهبتی که با حضور تو در ثانیه های آرامشم، طعم ملس زندگی را به یادم می آورد. همان طور که بوسه های دست و پاشکسته  و آبکی ات، تمام لذت دنیا را برایم به ارمغان! وقتی تو باشی ، لحظه ها با...
27 خرداد 1392

عکس

ثمین توی پارک کنار هتل، مشغول کالسکه سواری:  اینجا هم داشتی کتاب شعر "منم بچه مسلمان" را مرور می کردی، وقتی صدات کردم تا به دوربین نگاه کنی، آفتاب تو چشمت بود؛ معذرتتتتتتتتت (اصلا حواسم نبود!) ...
26 خرداد 1392

اولین مسافرت

قربون لبخندت برم که خیلی تابلو، به زور خندوندیمت!! با کلی ادا و اطفار و بالا پایین پریدن و ... از قول ثمین (متفکرانه - انگشت به دهن): "فکری موندم، این مامان ول کن نیست؛ بابا اینجا قیافه ام درست نمی افته!!!!"  "خوب قیافه گرفتم؟؟! ؛ زود باش، آفتاب اذیتم می کنه!"     ...
26 خرداد 1392

ابتکاری نو در صنعت خزیدن!

خانوم کوچولوی مامان! شنبه ١٨/٣/٩٢، برای اولین بار، بدون بابایی ، رفتیم پارک ملت و البته علی و عباس(پسرعمه های ثمین) و عمه را هم بردیم   و متوجه علاقه شدید تو به تاب بازی و سرسره بادی شدیم.(بعد از علاقه شدید وصف ناپذیر به انواع نی نی کوچک و بزرگ!!!!)   این روزها چنان مهارتی در حرکت کسب کردی کهنگو و نپرس! در عرض سه سوت(!) مسیر هال را طی می کنی تا به هدف اصلیت برسی که یا گوشی موبایل در حال شارژه یا گوشی تلفن یا سر سوزن خوراکی ای که از دید جارو برقی در امان مانده ، یا ....   حالا چطوری اش مهمه؟؟؟؟؟؟ از آنجا که جنابعالی در سنت شکنی و ابداعات تبحر خاص و زبانزدی داری، همچنان بدون چاردست و پا رفتن و به صورت ...
20 خرداد 1392

سلامی دوباره

باز هم سلام و البته عذر خواهی به خاطر تاخیر ده روزه درگیری های این چند روز مجالی برایم نگذاشته بود تا وبلاگ تو دختر گلم را به روز کنم. ولی الان دست پر برگشتم.     چقدر دلتنگ  شده بودم ... دلتنگ وبلاگت و تایپ لحظه لحظه خاطرات  ریز و درشت تایپ اولین های تو...     از اولین روز پدر و تولد گرفتن برای پدرجون(بابای بابایی) ؛ پنج شنبه 2/3/92     اولین مو کوتاه کردن تو ؛ جمعه 3/3/92 – توسط خاله جون اولین لاک حنایی ای که مامان جون عصر همان روز به پات زد.     اولین مسافرتت به مشهد مقدس ؛ شنبه 4/3/92 تا چهارشنبه     اولین جشن تولد بابایی با حضور تو ...
12 خرداد 1392

یازده ماهگی

عزیزم یازده ماهگیت مبارک.   ماهگرد یازدهم تو ، مصادف شد با سفرما به مشهد مقدس و تولد بابایی!   و متاسفانه به علت دسترسی نداشتن من به اینترنت، با تاخیر توی وبلاگت درج می شود.(بین خودمان باشد: همانطور که قراره با تاخیر برای بابایی و تو سالگرد و ماهگرد مشترک بگیرم) معذرتتتتتتتت!!!   توانایی های گلم در یازده ماهگی: دامنه واژه های تو کمی گسترش یافته، خیلی واضح تر دایی محمد را صدا می کنی"م(با ضمه)  اّ(با فتحه) م(با فتحه)". "کوتو"."گل گل(با فتحه)"."پو(خصوصا موقع دیدن قیلون همراه با فوت کردن)" عاشق ماست و زرد آلویی و... لواشک های خانگی که مامان جون برات درست کرده و همچنان هیچ علاقه ای به خوردن غذاهای مامان پز...
12 خرداد 1392

به بهانه یازده ماهگی

مرور می کنم.... تمام یازده ماه گذشته را... در یازده ثانیه. تمام تصور مادرانه ام در جدیدترین لبخندت خلاصه می شود ... و دیگر هیچ!     نمی توانم دردها و خستگی هایم را به یاد بیاورم، گویی هیچگاه خسته نبوده ام. نمی توانم ناراحتی و اندوهم را از بی خوابی هاو گریه های شبانه ات که تنها با چرخیدن در همه خیابانهای شهر ؛ وکمی بعد تاب دادن پتو و البته کمی بعدتر چرخاندن نینی زرشکی و گوش سپردن هزارهزار باره به گنجیشک لالا ختم به خیر می شد به یاد بیاورم. نمی توانم کمر درد و شانه دردی که ماحصل به آغوش کشیدن و ساعتها پرسه زدن در طول 5 متری هال بود و یا آنروزها شاید امانم را بریده بود، به خاطر بیاورم. فراموشکار نیستم، ولی حالا... &n...
12 خرداد 1392
1